دوباره سلام آقا...
دوباره مرا خواندی...
دوباره بار سفر می بندم..
این روزها چقدر دلم برای این دوباره ها تنگ شده...
راستی.. چندی بود که ظرف نباتمان خالی شده بود..
و من چای را تلخ می خوردم..
و چندی بود، عجیب از صدای تلق تلوق قطار به وجد می آمدم..
دوباره با دیدن تابلوی راه آهن تمام ِ من به یکباره فرو میریزد!!
و تمام راه، ورد زبانم میشود: آمدم ای شاه پناهم بده...
و تمام حواس دلم از پنجره قطار بیرون جا می ماند تا اولین کسی باشد که زیارتت می کند..
و چشمهایم خیره می مانند به لرزش دلم تا لحظه ی آمدنت تمام جاده های بیکسی و تنهایی را آب و جارو کنند..
دوباره اضطراب دم ِ حرم... دوباره نم اشکی به هنگام... ءأدخل یا ولی الله؟
و روضه همیشگی ام...
و دوباره من میخوانم امین الله را و تو می شوی امان الله ام
دوباره تشنگی بی حد من و آب زلال سقاخانه ات..
این بار که بیایم کمی متفاوت تر خواهم بود..
این بار می خواهم دلم را چنان از آب سقاخانه ات سیراب کنم که تشنه آبی نشود..
مگر آب فرات..
این بار که بیایم با پای پیاده از صحن انقلاب تا بین الحرمین را آه میکشم..
این بار که بیایم سوزناک تر از همیشه روضه حرم تا حرم را نجوا خواهم کرد..
از حرم شاه طوس تا حرم شیب الخضیب..
این بار ذکر تمام تسبیحم یک جمله میشود:
اللهم الرزقنی زیاره الحسین
و من در این دنیای یخ زده دلم را با این دوباره ها گرم می کنم ...
این بار خودت دستم را محکم بگیر تا دوباره گم نشوم و راهی کربلا شوم... آمین
موضوع: